580Idiot's "The Wall" Musical DramaTranslated Version Of THis Play is Yet Unavailableخانم ها آقايان!
به تئاتر موزيكال ايديت خوش آمديد!
اين تئاتر موزيكال كاملا برگرفته از آلبوم The Wall پينك فلويد است!
نوشته اي كاملا پينك فلويدي
با دايلوگ هايي كه هيچ وقت حتي در
پينك فلويديش نخوانده و نمي خوانيد!
به تئاتر مجاني ما بياييد!
باسن گنده تان را روي صندلي ها بگذاريد
آلبوم THe Wall اتان را Play كنيد
و تماشا كنيد آنچه را براي شما تدارك ديده ايم!
نمايش ساعت 8 شب شروع مي شود.
و تنها يك بار اجرا خواهد شد!
بفرماييد!
بفرماييد!
نور!
موزيك!
اكشن!
---
1 اكتبر 2007 ساعت از 8 شب گذشته
ايديت پشت ميز كارش نشسته
چراغ خاموش است و تنها نور ضعيف آبي رنگي كه از مانيتور متصاعد مي شود
فضاي اتاق را در بر گرفته است.
همه چيز با Young Lust شروع مي شود.
ايرينين ايديت - با بازيگري چهرهء اصلي اي كه پشت او پنهان شده - ديوانه شده است
احساس مي كند مي خواهد از تمام دختراني كه مي شناسد يا آن هايي كه به تاريخ پيوسته اند:
- چه آن هايي كه در آن ماندگار شده اند
- چه آن هايي كه به زباله داني اش سقوط كرده اند
و يا از غريبه هاي فعلي اي كه بعدا به اين جمع آشنا اضافه خواهند شد
و همچنين تمام شخصيت ها و افراد خيالي
بخواهد كه نشانش بدهند يك زندگي درگير يك رابطهء دو نفره چه طور است.
{خاتمهء پردهء اول}
پردهء دوم:
One Of My Turns
همه چيز در سكوت خاصي شروع مي شود
ايديت به تمام آن چيزها و اتفاقاتي كه ميداند در يك رابطه اتفاق ميوفتد فكر مي كند.
مثبت و سپس مـنــفــــــي...
وقتي مرد آشفته داخل آهنگ زمزمه مي كند
Day After Day
و شروع مي كند از خودش صحبت كردن،
ايديت دارد تك تك آن اتفاقات را در ذهنش بررسي مي كند...
و وقتي آن مرد آشفته ديوانه مي شود، او نيز ديوانه مي شود!
و آن وقت كه مرد آشفته فرياد مي زند:
Why Are You Running Away?
همزمان تمام آن دخترهايي كه وصفشان رفت، از ذهن ايديت پا به فرار مي گذارند.
بلافاصله پردهء بعدي مي افتد
و بي درنگ آهنگ Don't Leave me Now شروع مي شود
ايديت دست روي پيشاني اش مي گذارد
و در حالي كه تلو تلو مي خورد خودش را به روي تختش مي اندازد كه هفتهء پيش آن را كنج ديوار قرار داده بود.
حالا تمام آن دخترها رفته اند.
همه جا تاريك است.
و در همين لحظات است كه يك زن در آن تاريكي پيدايش مي شود.
هماني كه در ميان اين همه، بيشتر از همهء آن ها، ذهن ايديت را به خود مشغول مي كند.
ايديت به آن زن زياد فكر مي كند.
همين موضوع هم عذابش مي دهد.
مثل يك نوع سردرد، كه وقتي به خاطرش در تخت خواب - آرام و ساكت - دراز مي كشي
دلچسب مي شود!
اما اين لعنتي هر چه باشد سردرد است!
دقت كن: سر-درد!
سررر - درررد...
درد... درد... درد... و فقط درد!
فكر كردن به زنان درد دارد.
ايديت شايد ديوانهء آن زن باشد، اما ديوانگي اش كنترل شده است!
ايديت مي داند شانسش براي بدست آوردن او كم است،
چون خودش با تمايلاتي كه در ذهنش مي پروراند، اين شانس را تباه مي كند.
در ضمن مي داند بعد از تمام آن كلماتي كه بينشان ردوبدل شد
آن علاقه و احساس شديد، ديگر شدت ندارد.
در واقع اين خود اوست كه انتخاب مي كند نسبت به او چطور فكر كند.
مي دانيد،
آخر ايديت يك مرد است
و مرد؛ انتخاب گر!
آن زن اسپشال
در حد يك زن صرفا علاقه مند به شخصيت ايديت
- مثل خيلي از آن دخترهايي كه هنوز با ايديت مراوده دارند - تنزل كرده است.
اگر چه هنوز ته مزه اي از اسپشاليتي را دارد.
ايديت با خود مي گويد اگر او هنوز به مزهء ايديت تمايل دارد
بايد آن را دوباره به ايديت ثابت كند
يا اينكه كلا برود!
و چون ايديت مي داند احتمال اينكه زن بخواهد چيزي را ثابت كند كم است،
در نتيجه مي خواهد زن او را از تارهايي كه به سهم خودش به ايديت تنيده رها كند.
ايديت مي خواهد اين سر درد را از سرش بكند!
ايديت بي تفاوت است!
ايديت يك آدم با تجربه در بي تفاوتي كردن است!
و او مي داند اين خصوصيت مي تواند خيلي ها را ديوانه كند.
در نتيجه خيلي وقت ها
از بي تفاوتي لعنتي اش براي آزار و ديوانه كردن ديگران استفاده مي كند.
بي تفاوتي كنترل شده
شخصيتي قوي مي خواهد و جدي!
آدم بايد نسبت به خيلي مسائل جدي باشد تا بتواند نسبت به بقيهء مسائل بي تفاوتي نشان دهد!
و همين بي تفاوتي است كه
باعث مي شود خداحافظي براي ايديت خيلي ساده و بي دغدغه باشد.
ايديت يك پرفكشنيست لعنتي است.
تنها يك پرفكشنيست ديگر هست كه اين موضوع را مي داند!
كسي كه البته تا به حال فقط با مغز ايديت مراوده داشته است و نه بيشتر!
پرفكشنيست يعني همه يا هيچ...
حد متعادل يعني همان هيچ، شايد فقط چند رده بالاتر
اما باز همان هيچ!
آن زن، سابقا يك موجود پرفكت بود.
در نتيجه همين پرفكشنيسم درون ايديت است كه باعث مي شود
بگويد: كه نمي خواهم!
ايديت از اين لحظه به بعد ديگر دربارهء اين موضوع فكر نخواهد كرد
تصميم هايي مي گيرد...
{پايان پردهء دوم}
فكر ايديت رنگ ديگري به خود مي گيرد.
ايديت در ادامه به اعتقاداتش و مشاهداتش فكر مي كند:
اين مشكل همهء ايراني هاي داخل ايران است.
آن ها هم اعصاب ندارند
هم مغزشان با اين بي اعصابي مختل شده
در نتيجه نمي توانند بحث كنند
پس صحبت كردن با آن ها
تنها سودش، جنجال و دعواي آخر كار است.
آدم بي اعصاب
شخصيت درونيشان ضعيف است.
و اين ضعف باعث مي شود كه از هر چيزي بدترين برداشت ممكن را داشته باشند.
جنون اثبات خود به ديگران! ديوانگي!
و همين حرف زدن را مشكل و بحث كردن را غيرممكن و غير قابل تحمل مي كند.
حرف زدن... بحث كردن...
ايديت به مشكلاتي كه در دو سال آينده خواهد داشت فكر مي كند.
دو سالي كه از همين الان آغاز شده است!
همه چيز به اين موضوع بستگي دارد كه اطرافيان چطور او را بپذيرند.
شايد ايديت شخصيت قوي اي داشته باشد
اما هر فرد در شرايطي شكننده مي شود
و هر چه باشد، پيش خواهد آمد مواقعي كه فرد نياز به حمايت و فهميده شدن دارد.
اما او به اطرافيانش خوش بين نيست.
همان هايي كه در درك او و راه خاص زندگي او مي توانند نقش مهمي ايفا كنند.
اما اطرافيانش در يك جامعهء عصبي زندگي مي كنند
و يكي از اين عصبانيت ها، اگر با عصبي شدن حاصل از گناه ايديت جمع شود
ممكن است ايديت را نابود كند.
ايديت مي داند تمام فشارهايي كه هر از گاهي درونش عود مي كند
ناشي از جامعه اي است كه به آن دچار است.
او در چنين جامعهء پر تنشي به زندگي خوش بين نيست.
و دليل همهء دردها و مشكلاتش را جامعه مي داند.
او دارد به 4 ديواري اطرافش فكر مي كند
كه تنها حفاظي است كه او را از تمام برخوردها و تفكرات آدم هاي خطرناكي كه آن بيرون دارند پرسه مي زنند، مصون نگه مي دارد.
او دارد به اين موضوع فكر مي كند:
جامعه براي او چه كرده است؟؟!
---
دقيقه ها گذشته است
ايديت هنوز كنج ديوار، روي تخت دراز كشيده است
و به سقف نگاه مي كند
و تمام اين فكر ها در سرش رژه مي روند.
او الان همان You اي است در Hey You
وقتي خودش، خودش را مخاطب قرار مي دهد!
آيا تضميني براي روبراه شدن اوضاع وجود دارد؟
ايديت فكر مي كند...
{پردهء آخر:}
پردهء آخر بي شك تاثير گذارترين پرده ايست كه البته آن هم بدون كارگرداني و برنامه ريزي قبلي انجام مي شود
ولي شديدا بي كارگردان تر و بي برنامه ريزي شده تر از قبل!
{فضا همان اتاق تاريك، كم نور و نمور با نور ضعيف آبي مانيتور كمي روشن}
Is There Anybody Out There شروع مي شود
و در همين لحظه مانيتور خاموش مي شود!
در واقع روي اسكرين سيور مي رود و همه جا تاريك مي شود!
درست مثل اينكه نورپرداز حرفه اي صحنهء ما كه وجود خارجي ندارد چراغ هاي صحنهء تئاتر را خاموش كند!
خداي من! چه تئاتر موزيكالي!
ايديت شديدا تحت تاثير صحنه اي است كه در آن قرار گرفته است!
اين چهار ديواري اي كه ايديت در آن قرار دارد
حال او را خوب درك مي كنند!
پشت گرمي او هستند!
ديوار ها او را بغل مي كنند!
اين پردهء زرد و نارنجي!
اگر اين پنجره ها ديگر به درختان و طوطي هاي سبز
پارك و كاخ نياوران باز نمي شوند،
اما اين پردهء زرد و نارنجي
چشم ها را از ديوار هاي خاكستري بيرون مصون نگه مي دارد!
ايديت شديدا گوشهء اين 4 ديواري بتني احساس امنيت مي كند!
در حالي كه احساس مي كند كه
زمان و زمان با او همگام هستند
صداي تق تق درزدن به گوش مي رسد.
Time To Go...
Time To Go...
Time To Go...
آقاي توي بلندگو ها او را به خودش مي آورد...
به واقعيت برميگرديم...
واقعيت لعنتي زندگي...
نويسنده و كارگردان:
چهره اي كه پشت ايرينين ايديت پنهان مي شود.