You know,
Almost everything loses it's importance
and you can't be more careless about everyday routine,
when you are stuck with having the most basic factor of existence:
Freedom.
***
I go careless,
Cold and unfriendly,
thoughtful of the reasons why,
This is still what I get.
That's when her voice echoes in my mind,
When she said to me two years ago:
"Why do you have to go back?... No, Seriously! Why..."
Her famous last words,
A question I still have no answer for whatsoever,
And I actually never saw her afterward...
Foreigners can't understand the situation of ours,
It's not like we can travel around the world easily,
But still, they have a point.
Almost everything loses it's importance
and you can't be more careless about everyday routine,
when you are stuck with having the most basic factor of existence:
Freedom.
***
I go careless,
Cold and unfriendly,
thoughtful of the reasons why,
This is still what I get.
That's when her voice echoes in my mind,
When she said to me two years ago:
"Why do you have to go back?... No, Seriously! Why..."
Her famous last words,
A question I still have no answer for whatsoever,
And I actually never saw her afterward...
Foreigners can't understand the situation of ours,
It's not like we can travel around the world easily,
But still, they have a point.
می دونی،
تقریبا همه چیز اهمیت خودش رو از دست میده
و تو بیشتر از این نمی تونی بی اهمیت بشی به روتین های روزمره،
وقتی هنوز گیر ساده ترین فاکتور بودن هستی:
آزادی.
***
من میرم بی اهمیت میشم،
سرد و غیر دوستانه،
در فکر علت این موضوع که چرا
این، تمام آن چیزی است که من بدست می آورم.
همین موقع است که صدای او در ذهن من اکو می شود
وقتی دو سال پیش در اون لحظه به من گفت:
"چرا باید برگردی؟... نه جدی دارم می گم! اصلا چرا باید برگردی؟"
آخرین حرف های معروف اش،
سوالی که هنوز جوابی درست برای آن ندارم،
و من هم او را از آن موقع به بعد ندیدم...
این خارجی ها موقعیت ما را نمی فهمند،
این طور نیست که آدم پک کند و برود دنیا را بچرخد،
اما با این وجود، حرف هایشان نکتهء جالبی دارد.
تقریبا همه چیز اهمیت خودش رو از دست میده
و تو بیشتر از این نمی تونی بی اهمیت بشی به روتین های روزمره،
وقتی هنوز گیر ساده ترین فاکتور بودن هستی:
آزادی.
***
من میرم بی اهمیت میشم،
سرد و غیر دوستانه،
در فکر علت این موضوع که چرا
این، تمام آن چیزی است که من بدست می آورم.
همین موقع است که صدای او در ذهن من اکو می شود
وقتی دو سال پیش در اون لحظه به من گفت:
"چرا باید برگردی؟... نه جدی دارم می گم! اصلا چرا باید برگردی؟"
آخرین حرف های معروف اش،
سوالی که هنوز جوابی درست برای آن ندارم،
و من هم او را از آن موقع به بعد ندیدم...
این خارجی ها موقعیت ما را نمی فهمند،
این طور نیست که آدم پک کند و برود دنیا را بچرخد،
اما با این وجود، حرف هایشان نکتهء جالبی دارد.
No comments:
Post a Comment