بازنوشتي آزاد از نوشته اي خلاقانه و دوست داشتني:
هميشه صبح شدن براي طبيعت آسان ترين كار است و براي خيلي ها از جمله او و من سخت ترين كار. همين كه خورشيد يك سانتيمتر از افق بالاتر مي آيد انتظار ساعت شماطه دار بي ملاحظه و بي مهر براي بيدار كردن من و او به سر مي رسد. امروز هم از آن روزهاي گرم و مرطوب تابستان است كه مي توان رويش جلبك را لابلاي رطوبت ملافه ها، روي پوست و البته خطوط بدن كاملا حس كرد! صبح فرداي شب هاي مستي است كه آدم را مجبور مي كند براي جمع و جور كردن خودش براي بيرون رفتن از خانه، به دنبال هر تكه اش در گوشه اي از آپارتمانش بگردد و امروز يكي از همان صبح هاي اوست.
دست چپش را مي بينم كه كورمال كورمال به قصد فشردن گلوي ساعت شماطه دار روي ميز مي خزد. از ميان چشمان تقريبا بسته ام بدن بدون سرش را مي بينم كه بايد بلند شود و آن تيكهء اصلي را پيدا كند. آها! زير بالش است! گر چه بيشتر به يك كپه موي به هم ريخته مي ماند! مي توانم شمايي از سينهء سمت راستش را سر جايش ببينم، اما او فكر مي كند لنگهء سمت چپش را گم كرده است، شايد زير تخت است، احتمالا مثل بادكنكي پر از آب كه در ديوانه بازي ديشب به جاي تركيدن براي خودش يه جايي غلطيده. بلند مي شود و تمام آن رشته هاي رگ و عصب بند مانند سرش را با دقت خاصي به همان هاي گردنش محكم گره مي زند طوري كه پوست گردنش صاف بماند. گوشش تا شده، اتو مي خواهد، اتو بخار. يك پايش را از زير شكم من بيرون مي كشد و من را به سمت ديوار مي غلطاند، اهميت نمي دهم و پتو را روي سرم مي كشم و آن را بيشتر از هر چيز مي خواهم و نور آفتاب را كمترين چيز ممكن! يك پاي ديگرش را نمي دانم از كجا در مي آورد كه چند لحظه بعد از جفت كردنشان، صداي "آها" يش را مي شنوم دال بر پيدا كردن سينهء چپش!!! چي؟؟؟ كجا؟ كنار پنجره! اين كه ديشب كجا خورده و به قول خودش كمانه كرده و آنجا افتاده خود از آن حرفاست! اما از آن بالاتر احساس مي كند همين چند دقيقه آفتاب صبح، رنگ آن را عوض كرده است! خداي من! اين زن ها واقعا يه چيزيشان مي شود، بس كه وسواس دارند! قضيه مثل همان سوال كليشه اي معروف شان است: "عزيزم، به نظرت من چاق شده ام؟" اگر فكر مي كنيد چاق شده ايد پس حتما شده ايد، ديگر چرا مي پرسيد؟ واقعا چه كسي اهميت مي دهد؟ من كه نمي دهم! زير پتو، با چشم بسته مي گويم: "عزيزم تو فوق العاده اي و آن ها فوق العاده اند!" و به خودم مي گويم اين موقع صبح ديگر چه وقت اين جور سوال هاست؟
شايد چيزي زير لب زمزمه مي كند و اگر چه نمي بينم، حتما نگاه مايوسانه اي هم به من مي اندازد. با راه رفتني مثل راه رفتن روي بطري هاي ويسكي، خودش را به حمام مي رساند و مي شنوم كه وان را آب مي كند و حتما دارد چند تايي از آن همه انواع بطري را كه نمي دانم اكثرشان چه مصرفي دارند را استفاده مي كند و چند لحظه بعد بيرون مي آيد. لباس هاي امروزش براي خودنمايي در خيابان منتظرند. او خودش را در آن ها جاي مي دهد و در چارچوب در با لحني شيرين و دلنشين چيزي به من مي گويد، او را مي بينم كه ظاهرش خوب، آراسته، هم رنگ و هم آهنگ است. در را مي بندد و با محو شدن صداي كفش هايش و فرارسيدن سكوتي شيرين، من ديگر به نور آفتاب صبح فكر نمي كنم.د
هميشه صبح شدن براي طبيعت آسان ترين كار است و براي خيلي ها از جمله او و من سخت ترين كار. همين كه خورشيد يك سانتيمتر از افق بالاتر مي آيد انتظار ساعت شماطه دار بي ملاحظه و بي مهر براي بيدار كردن من و او به سر مي رسد. امروز هم از آن روزهاي گرم و مرطوب تابستان است كه مي توان رويش جلبك را لابلاي رطوبت ملافه ها، روي پوست و البته خطوط بدن كاملا حس كرد! صبح فرداي شب هاي مستي است كه آدم را مجبور مي كند براي جمع و جور كردن خودش براي بيرون رفتن از خانه، به دنبال هر تكه اش در گوشه اي از آپارتمانش بگردد و امروز يكي از همان صبح هاي اوست.
دست چپش را مي بينم كه كورمال كورمال به قصد فشردن گلوي ساعت شماطه دار روي ميز مي خزد. از ميان چشمان تقريبا بسته ام بدن بدون سرش را مي بينم كه بايد بلند شود و آن تيكهء اصلي را پيدا كند. آها! زير بالش است! گر چه بيشتر به يك كپه موي به هم ريخته مي ماند! مي توانم شمايي از سينهء سمت راستش را سر جايش ببينم، اما او فكر مي كند لنگهء سمت چپش را گم كرده است، شايد زير تخت است، احتمالا مثل بادكنكي پر از آب كه در ديوانه بازي ديشب به جاي تركيدن براي خودش يه جايي غلطيده. بلند مي شود و تمام آن رشته هاي رگ و عصب بند مانند سرش را با دقت خاصي به همان هاي گردنش محكم گره مي زند طوري كه پوست گردنش صاف بماند. گوشش تا شده، اتو مي خواهد، اتو بخار. يك پايش را از زير شكم من بيرون مي كشد و من را به سمت ديوار مي غلطاند، اهميت نمي دهم و پتو را روي سرم مي كشم و آن را بيشتر از هر چيز مي خواهم و نور آفتاب را كمترين چيز ممكن! يك پاي ديگرش را نمي دانم از كجا در مي آورد كه چند لحظه بعد از جفت كردنشان، صداي "آها" يش را مي شنوم دال بر پيدا كردن سينهء چپش!!! چي؟؟؟ كجا؟ كنار پنجره! اين كه ديشب كجا خورده و به قول خودش كمانه كرده و آنجا افتاده خود از آن حرفاست! اما از آن بالاتر احساس مي كند همين چند دقيقه آفتاب صبح، رنگ آن را عوض كرده است! خداي من! اين زن ها واقعا يه چيزيشان مي شود، بس كه وسواس دارند! قضيه مثل همان سوال كليشه اي معروف شان است: "عزيزم، به نظرت من چاق شده ام؟" اگر فكر مي كنيد چاق شده ايد پس حتما شده ايد، ديگر چرا مي پرسيد؟ واقعا چه كسي اهميت مي دهد؟ من كه نمي دهم! زير پتو، با چشم بسته مي گويم: "عزيزم تو فوق العاده اي و آن ها فوق العاده اند!" و به خودم مي گويم اين موقع صبح ديگر چه وقت اين جور سوال هاست؟
شايد چيزي زير لب زمزمه مي كند و اگر چه نمي بينم، حتما نگاه مايوسانه اي هم به من مي اندازد. با راه رفتني مثل راه رفتن روي بطري هاي ويسكي، خودش را به حمام مي رساند و مي شنوم كه وان را آب مي كند و حتما دارد چند تايي از آن همه انواع بطري را كه نمي دانم اكثرشان چه مصرفي دارند را استفاده مي كند و چند لحظه بعد بيرون مي آيد. لباس هاي امروزش براي خودنمايي در خيابان منتظرند. او خودش را در آن ها جاي مي دهد و در چارچوب در با لحني شيرين و دلنشين چيزي به من مي گويد، او را مي بينم كه ظاهرش خوب، آراسته، هم رنگ و هم آهنگ است. در را مي بندد و با محو شدن صداي كفش هايش و فرارسيدن سكوتي شيرين، من ديگر به نور آفتاب صبح فكر نمي كنم.د
No comments:
Post a Comment