harder than justice itself,
is enforcement of justice with the logic of one's sight.
***
People see with their eyes
and judge with their sight.
Eye in the title of judge,
and wisdom destined to be it's soldier!
***
Revolution!
Any day in which
your yesterday friend,
stands in front of you
and starts every sentence of his
with "Our comrades..."
while dealing with rising anger,
having mixed feelings!
He,
is the one who knows!
She,
is the one who knows the truth!
He,
is the one who knows the right!
and She,
is the one who is talking it!
No one else!
and suddenly,
all you ever had in common until yesterday,
all the feelings you had for each other,
are gone, lost,
like they never existed!
Crazed,
blind,
with their reasoning at it's lowest position,
lost control over behaviour or sayings,
lash out at you,
to satisfy their need to revenge,
as they get repressed!
***
After four years,
I still don't know,
and can't tell,
What happens that such wounds
opens up again,
Can't tell if it hurts me or not!
Can't say if it worried and still worries me or even
or Was it that it did surprised me so much?!
Maybe the most important outcome of it,
was the fact that,
There is a whole bigger realization and definition
to what we call people, public, society;
Most of the people in this world
are born to be used to be serving a little portion of society
called or uncalled!
Most of people are born
to be tamed,
while a few other are born
to tame them!
***
A little strategist,
that is only speaking his mind,
with no military rank higher than public,
having no soldier, or any right hand but himself,
and doesn't belong to any party or group,
belongs to no sides, better saying he is not accepted any where,
and the mad eyes, and the eyes of the public who seek justice,
looks at him not much more than a victim!
Consequently,
maybe keeping his personal secrets and thoughts for himself
could keep a little hope for him,
for he does not put hope in no body,
no coming days, no happening, no incidents no nothing!
***
Good days don't come,
they are built and prepared,
I was a witness to watch this numerous times
at sunsets,
by the window,
while having a bitter evening coffee,
listening to a dark classic masterpieces!
I am alive,
because I still enjoy a piece of music,
I create joy out of bitterness of life,
and most important of all,
I can think
and while being stubborn and rigid,
I can bend with time, life and whatever may come
and find my way through!
By the way,
Why opening mouth,
when instead of uttering your thoughts
to it's most possible naked way,
you can stare at a few number of people
and get agreed and accepted by your plain bitterness?!
because the rest of the world,
as they surprisingly act, or confess,
as much as they surprised me,
that they are so full of "nothingness".
And all those opposing "nothingness"es
with all their state of being the majority,
which turned us even into the minority of minorities,
They are all worthless!
is enforcement of justice with the logic of one's sight.
***
People see with their eyes
and judge with their sight.
Eye in the title of judge,
and wisdom destined to be it's soldier!
***
Revolution!
Any day in which
your yesterday friend,
stands in front of you
and starts every sentence of his
with "Our comrades..."
while dealing with rising anger,
having mixed feelings!
He,
is the one who knows!
She,
is the one who knows the truth!
He,
is the one who knows the right!
and She,
is the one who is talking it!
No one else!
and suddenly,
all you ever had in common until yesterday,
all the feelings you had for each other,
are gone, lost,
like they never existed!
Crazed,
blind,
with their reasoning at it's lowest position,
lost control over behaviour or sayings,
lash out at you,
to satisfy their need to revenge,
as they get repressed!
***
After four years,
I still don't know,
and can't tell,
What happens that such wounds
opens up again,
Can't tell if it hurts me or not!
Can't say if it worried and still worries me or even
or Was it that it did surprised me so much?!
Maybe the most important outcome of it,
was the fact that,
There is a whole bigger realization and definition
to what we call people, public, society;
Most of the people in this world
are born to be used to be serving a little portion of society
called or uncalled!
Most of people are born
to be tamed,
while a few other are born
to tame them!
***
A little strategist,
that is only speaking his mind,
with no military rank higher than public,
having no soldier, or any right hand but himself,
and doesn't belong to any party or group,
belongs to no sides, better saying he is not accepted any where,
and the mad eyes, and the eyes of the public who seek justice,
looks at him not much more than a victim!
Consequently,
maybe keeping his personal secrets and thoughts for himself
could keep a little hope for him,
for he does not put hope in no body,
no coming days, no happening, no incidents no nothing!
***
Good days don't come,
they are built and prepared,
I was a witness to watch this numerous times
at sunsets,
by the window,
while having a bitter evening coffee,
listening to a dark classic masterpieces!
I am alive,
because I still enjoy a piece of music,
I create joy out of bitterness of life,
and most important of all,
I can think
and while being stubborn and rigid,
I can bend with time, life and whatever may come
and find my way through!
By the way,
Why opening mouth,
when instead of uttering your thoughts
to it's most possible naked way,
you can stare at a few number of people
and get agreed and accepted by your plain bitterness?!
because the rest of the world,
as they surprisingly act, or confess,
as much as they surprised me,
that they are so full of "nothingness".
And all those opposing "nothingness"es
with all their state of being the majority,
which turned us even into the minority of minorities,
They are all worthless!
سخت تر از خود عدالت،
اجرای عدالت با منطق چشم است.
***
مردم با چشمانشان می بینند
و با دیده هایشان قضاوت می کنند.
چشم در مقام قاضی،
و عقل مقدر به عنوان سربازش!
***
انقلاب!
هر روزی که در آن
دوست دیروز شما،
در برابر شما می ایستد
و با خشم فزاینده،
احساسات درهم و غیر قابل تشخیص،
هر جمله اش را با تکیه کلام "یاران ما..."
شروع می کند!
او،
می داند!
اوست
که درستی را می شناسد!
اوست
که حق را می شناسد!
و اوست
که حق را می گوید!
نه هیچ کس دیگر!
و ناگاه،
تمام نقاط مشترک تان تا همین دیروز،
تمام احساسات متقابل
گویی گم شده اند
و وجود خارجی ندارند
و هیچ وقت نداشته اند!
دیوانه و
کور و
خالی از عقل
و بدون کنترل بر رفتار و گفتارشان
می تازند بر تو،
و حس انتقام سرکوب شده شان را
با تو سیر می کنند!
***
بعد از 4 سال،
من هنوز نمی دانم،
نمی توانم بگویم
چطور می شود،
چطور می شود که این زخم ها
دوباره سر باز می کند،
نمی دانم حتی باعث درد من شد و می شود؟
نمی دانم باعث نگرانی من شد و می شود
یا باعث شگفتی من!
شاید قابل اهمیت ترین بخش آن
همین موضوع باشد
که در آن تجربه،
از برخورد با مردم
شناخته و تعریف شده به آدم های عامی،
چیزهای زیادی نهفته باشد،
از نوع جامعه و جامعه هایی که ما و من در آن زندگی می کنیم!
اکثر آدم های دنیا
زاده شده اند تا توسط گروه قلیلی
خواسته یا ناخواسته به خدمت گرفته شوند!
خیلی از آدم ها زاده شده اند
تا اهلی شوند،
و در عین حال تعدادی آدم هم زاده شده اند
تا آن ها را اهلی کنند!
***
یک استراتژیست کوچک
که تنها نظرش را بیان می کند
با درجهء نظامی ای نه بیشتر از مردم عادی،
و بدون سرباز، زیر دست یا بازوی اجرایی جز خودش،
به هیچ گروه و دسته ای تعلق ندارد،
هیچ طرفی او را قبول نمی کند،
و چشمان خشمگین، و نگاه عدالت خواه مردم هم
او را بیشتر از یک قربانی نخواهد دید!
در نتیجه شاید،
نگه داشتن رازها و تفکرات شخصی برای خودش
بتواند امید برای او باقی بگذارد
که او به هیچ چیز و هیچ کس
و هیچ روز و اتفاق تصادفی ای
امید ندارد و نمی بندد!
***
روزهای خوب نمی آیند،
آن ها ساخته و مهیا می شوند،
این را بارها
هنگام غروب
لب پنجره،
و در حال نوشیدن قهوهء تلخ عصرانه،
و یک قطعه تاریک از شاهکارهای موسیقی کلاسیک
به تماشا ایستاده ام!
من زنده ام،
چون هنوز از یک موسیقی خوب لذت می برم،
از تلخی زندگی لذت می سازم،
و مهم تر از همه
می توانم فکر کنم
و در عین نرمش ناپذیری
با چرخش روزگار انعطاف به خود بگیرم
و راه خودم را پیدا کنم!
در ضمن
چرا دهان باز کردن
وقتی به جای بازگو کردن افکار می شود
به برهنه ترین شکل،
در چشمان عدهء قلیلی زل زد
و از شدت تلخی مورد تایید قرار گرفت!
چون بقیهء دنیا،
همان طور که رفتار می کنند
یا بعضا خودشان اعتراف می کنند
به همان شکل حیرت انگیزی که حیرت من را برانگیختند
پر از "هیچی" اند!
و آن همه "هیچ" های متخاصم
با تمام اکثریتی شان که ما اقلیت ها را اقلیت تر کرد،
شدیدا بی ارزشند!
اجرای عدالت با منطق چشم است.
***
مردم با چشمانشان می بینند
و با دیده هایشان قضاوت می کنند.
چشم در مقام قاضی،
و عقل مقدر به عنوان سربازش!
***
انقلاب!
هر روزی که در آن
دوست دیروز شما،
در برابر شما می ایستد
و با خشم فزاینده،
احساسات درهم و غیر قابل تشخیص،
هر جمله اش را با تکیه کلام "یاران ما..."
شروع می کند!
او،
می داند!
اوست
که درستی را می شناسد!
اوست
که حق را می شناسد!
و اوست
که حق را می گوید!
نه هیچ کس دیگر!
و ناگاه،
تمام نقاط مشترک تان تا همین دیروز،
تمام احساسات متقابل
گویی گم شده اند
و وجود خارجی ندارند
و هیچ وقت نداشته اند!
دیوانه و
کور و
خالی از عقل
و بدون کنترل بر رفتار و گفتارشان
می تازند بر تو،
و حس انتقام سرکوب شده شان را
با تو سیر می کنند!
***
بعد از 4 سال،
من هنوز نمی دانم،
نمی توانم بگویم
چطور می شود،
چطور می شود که این زخم ها
دوباره سر باز می کند،
نمی دانم حتی باعث درد من شد و می شود؟
نمی دانم باعث نگرانی من شد و می شود
یا باعث شگفتی من!
شاید قابل اهمیت ترین بخش آن
همین موضوع باشد
که در آن تجربه،
از برخورد با مردم
شناخته و تعریف شده به آدم های عامی،
چیزهای زیادی نهفته باشد،
از نوع جامعه و جامعه هایی که ما و من در آن زندگی می کنیم!
اکثر آدم های دنیا
زاده شده اند تا توسط گروه قلیلی
خواسته یا ناخواسته به خدمت گرفته شوند!
خیلی از آدم ها زاده شده اند
تا اهلی شوند،
و در عین حال تعدادی آدم هم زاده شده اند
تا آن ها را اهلی کنند!
***
یک استراتژیست کوچک
که تنها نظرش را بیان می کند
با درجهء نظامی ای نه بیشتر از مردم عادی،
و بدون سرباز، زیر دست یا بازوی اجرایی جز خودش،
به هیچ گروه و دسته ای تعلق ندارد،
هیچ طرفی او را قبول نمی کند،
و چشمان خشمگین، و نگاه عدالت خواه مردم هم
او را بیشتر از یک قربانی نخواهد دید!
در نتیجه شاید،
نگه داشتن رازها و تفکرات شخصی برای خودش
بتواند امید برای او باقی بگذارد
که او به هیچ چیز و هیچ کس
و هیچ روز و اتفاق تصادفی ای
امید ندارد و نمی بندد!
***
روزهای خوب نمی آیند،
آن ها ساخته و مهیا می شوند،
این را بارها
هنگام غروب
لب پنجره،
و در حال نوشیدن قهوهء تلخ عصرانه،
و یک قطعه تاریک از شاهکارهای موسیقی کلاسیک
به تماشا ایستاده ام!
من زنده ام،
چون هنوز از یک موسیقی خوب لذت می برم،
از تلخی زندگی لذت می سازم،
و مهم تر از همه
می توانم فکر کنم
و در عین نرمش ناپذیری
با چرخش روزگار انعطاف به خود بگیرم
و راه خودم را پیدا کنم!
در ضمن
چرا دهان باز کردن
وقتی به جای بازگو کردن افکار می شود
به برهنه ترین شکل،
در چشمان عدهء قلیلی زل زد
و از شدت تلخی مورد تایید قرار گرفت!
چون بقیهء دنیا،
همان طور که رفتار می کنند
یا بعضا خودشان اعتراف می کنند
به همان شکل حیرت انگیزی که حیرت من را برانگیختند
پر از "هیچی" اند!
و آن همه "هیچ" های متخاصم
با تمام اکثریتی شان که ما اقلیت ها را اقلیت تر کرد،
شدیدا بی ارزشند!
No comments:
Post a Comment