مشكل بلاگ نوشتن در اينست كه
تمام روزو ميشيني روي كونت
روي صندلي
توي خونه،
دور از اجتماع،
بدون هر گونه فعاليت اجتماعي،
نيستي كه ببيني يكي مثل ايديتو با يه دختره توي خيابون
تا بفهمي يه چيزايي هست توي زندگيت
كه خيلي وقته گم شده!
ميري موزيك گوش مي كني، فيلم مي بيني،
شايد چهار خط كتاب خوندي، يا كافي شاپ رفتي
با 4 تا دختر و پسر كند مغز تر از خودت،
دور سر خودتون مي چرخين با تفكرات خوشمزه تون حول موضوعات مناسب گروه سني الف!
بعد از چند جلسه،
از اينم پر نميشي،
يا خودت سرخورده ميشي يا يكي زيرآب تو ميزنه
چون طرف خاك بر سر، شك كرده حالا كه تو فلان روز كنار فلان دختر نشسته بودي
پس حتما تا حالا باهم رو هم ريختين!
اول و آخرش برمي گردي سراغ همون فيلم و موزيك و...
شايد از همونا يه چيزي پيدا كردي كه در موردش رويا پردازي كني
و يه چيزي توي بلاگت بنويسي!
چيزي كه معمولا يه تم اروتيكي هم بشه بهش چسبوند! تا خـفـن بشه!
آپديت كه كردي، يه كم اينور تر
يه چيزي توي يه بلاگي مثل ايديت مي خوني
كه رو دستته؟ غير قابل باوره؟
خلاصه چيزي اون قدر مافوق تصور يكي فقط مثل تو
كه ميري اسمشو مي ذاري به قول خودت: "خفن انگاري"!
مردمو به اين فكر مي اندازي:
"بعضي ها همين نزديكي ها چه زندگي تاسف آوري كه ندارند!"
غوطه ور ميشي در ارتفاع صفر متر بالاي سطح گه
از اونجايي كه چيزي نداري كه به خاطرش اعتماد به نفس داشته باشي
شروع مي كني آدم ها رو از اون پايين نگاه كردن
و اصلا به اين موضوع حتي نزديك هم نميشي
كه اين اون ها نيستن كه تو رو از بالا نگاه مي كنن،
تو توقع نداري كه ديگرانو در حد و اندازه اي بيشتر از اون چه كه هستي ببيني
جرات نمي كني!
اهميت هم نمي دهي!
نگران اين موضوع نيستي كه زندگي مفيدي نداري!
بين تمام روتين هاي زندگي،
تمام اون چيزي كه نگرانت مي كنه
اينه كه چي شد كه 52 تا ويزيت ديروزت، شده 43 تا!
يا حتي بالاتر از اون
چرا ويزيتور هاي پدر سوخته اي چون ايديت
از توي دست خر بيشتر هستن و حتي تعداد كامنت هاي دخترونه اش بيشتر!
شروع مي كني كامنت دادن براي وبلاگ هايي كه آدماش
كمابيش مثل خودت از كمبود روابط انساني رنج مي برن
و هر روز كامپيوتر شونو به اميد دريافت هر نوع ممكني از پيغام روشن مي كنن!
كامنت دوني تو پر مي كني از كامنت هايي كه صرفا در حد اين هستن كه زري زده باشن!
يه مدت حس مي كني بد نيست - كفايت حالت رو هم مي كنه!
اما بعدش هست كه اوضاع كم كم عادي ميشه و از اون طرف ايديتو مي بيني كه انگار داره از همه لب و دل و قلوه مي گيره
اون موقع است كه سعي مي كني براي پر كردن خلا درونت
بري از قول ايديت كامنت بذاري اين ور و اون ور
براي تك تك "معشوقه ها" و "طرفدارها" و "خواننده هاش"
تا "كسب" و "كار" و "زندگي" شو كساد كني،
و مردمو به اين فكر بياندازي:
"اما يه سري خاصي از مردم، واقـــعـــا زندگي تاسف باري دارند!"
تنها مشكل وبلاگ نوشته همينه!
والا بلاگ نوشتن همه اش مزيته!
تو در روز مقداري از وقتت رو ميذاري براي فكر كردن
مقداريش رو تمرين نوشتن مي كني،
و اين وسط بعضا شخصيت هايي دوست داشتني، واقعي، خواندني، فاك كردني مي بيني
يا با يه سري آدم از انواع علاقه مندان و دوستدارانت گرفته،
تا انواع آدم هاي متملق، فضول، حسود، نمك به حروم،
و كساني كه مي خوان مثل تو باشن، مثل تو بنويسن،
حتي برنگ و سبك تو وبلاگ داشته باشن،
يا كساني كه ميان و ميرن تا بگن بلدن و نشون بدن كار خفني هم نيست مثل تو نوشتن،
يا افسرده هايي كه با اين شرط مي نويسن كه از بدبختي هاشون بگن،
تا كلي ديگه از انواع جانور متزلزل، نامطمئن، چيپ، پوچ،
ديوانه، ساده، دروغگو، دزد ادبي و عجيب و غريب آشنا ميشي
و جامعه اي كه درونش زندگي مي كني رو بهتر و عميق تر حس مي كني!
و سطح خودش و مردمانش رو همچين محك مي زني...!
مقايسه مي كني و خودتو به اين فكر مي اندازي كه:
"مردم بايد... خيلي..."
اينطور نيست مستر جونز؟
تمام روزو ميشيني روي كونت
روي صندلي
توي خونه،
دور از اجتماع،
بدون هر گونه فعاليت اجتماعي،
نيستي كه ببيني يكي مثل ايديتو با يه دختره توي خيابون
تا بفهمي يه چيزايي هست توي زندگيت
كه خيلي وقته گم شده!
ميري موزيك گوش مي كني، فيلم مي بيني،
شايد چهار خط كتاب خوندي، يا كافي شاپ رفتي
با 4 تا دختر و پسر كند مغز تر از خودت،
دور سر خودتون مي چرخين با تفكرات خوشمزه تون حول موضوعات مناسب گروه سني الف!
بعد از چند جلسه،
از اينم پر نميشي،
يا خودت سرخورده ميشي يا يكي زيرآب تو ميزنه
چون طرف خاك بر سر، شك كرده حالا كه تو فلان روز كنار فلان دختر نشسته بودي
پس حتما تا حالا باهم رو هم ريختين!
اول و آخرش برمي گردي سراغ همون فيلم و موزيك و...
شايد از همونا يه چيزي پيدا كردي كه در موردش رويا پردازي كني
و يه چيزي توي بلاگت بنويسي!
چيزي كه معمولا يه تم اروتيكي هم بشه بهش چسبوند! تا خـفـن بشه!
آپديت كه كردي، يه كم اينور تر
يه چيزي توي يه بلاگي مثل ايديت مي خوني
كه رو دستته؟ غير قابل باوره؟
خلاصه چيزي اون قدر مافوق تصور يكي فقط مثل تو
كه ميري اسمشو مي ذاري به قول خودت: "خفن انگاري"!
مردمو به اين فكر مي اندازي:
"بعضي ها همين نزديكي ها چه زندگي تاسف آوري كه ندارند!"
غوطه ور ميشي در ارتفاع صفر متر بالاي سطح گه
از اونجايي كه چيزي نداري كه به خاطرش اعتماد به نفس داشته باشي
شروع مي كني آدم ها رو از اون پايين نگاه كردن
و اصلا به اين موضوع حتي نزديك هم نميشي
كه اين اون ها نيستن كه تو رو از بالا نگاه مي كنن،
تو توقع نداري كه ديگرانو در حد و اندازه اي بيشتر از اون چه كه هستي ببيني
جرات نمي كني!
اهميت هم نمي دهي!
نگران اين موضوع نيستي كه زندگي مفيدي نداري!
بين تمام روتين هاي زندگي،
تمام اون چيزي كه نگرانت مي كنه
اينه كه چي شد كه 52 تا ويزيت ديروزت، شده 43 تا!
يا حتي بالاتر از اون
چرا ويزيتور هاي پدر سوخته اي چون ايديت
از توي دست خر بيشتر هستن و حتي تعداد كامنت هاي دخترونه اش بيشتر!
شروع مي كني كامنت دادن براي وبلاگ هايي كه آدماش
كمابيش مثل خودت از كمبود روابط انساني رنج مي برن
و هر روز كامپيوتر شونو به اميد دريافت هر نوع ممكني از پيغام روشن مي كنن!
كامنت دوني تو پر مي كني از كامنت هايي كه صرفا در حد اين هستن كه زري زده باشن!
يه مدت حس مي كني بد نيست - كفايت حالت رو هم مي كنه!
اما بعدش هست كه اوضاع كم كم عادي ميشه و از اون طرف ايديتو مي بيني كه انگار داره از همه لب و دل و قلوه مي گيره
اون موقع است كه سعي مي كني براي پر كردن خلا درونت
بري از قول ايديت كامنت بذاري اين ور و اون ور
براي تك تك "معشوقه ها" و "طرفدارها" و "خواننده هاش"
تا "كسب" و "كار" و "زندگي" شو كساد كني،
و مردمو به اين فكر بياندازي:
"اما يه سري خاصي از مردم، واقـــعـــا زندگي تاسف باري دارند!"
تنها مشكل وبلاگ نوشته همينه!
والا بلاگ نوشتن همه اش مزيته!
تو در روز مقداري از وقتت رو ميذاري براي فكر كردن
مقداريش رو تمرين نوشتن مي كني،
و اين وسط بعضا شخصيت هايي دوست داشتني، واقعي، خواندني، فاك كردني مي بيني
يا با يه سري آدم از انواع علاقه مندان و دوستدارانت گرفته،
تا انواع آدم هاي متملق، فضول، حسود، نمك به حروم،
و كساني كه مي خوان مثل تو باشن، مثل تو بنويسن،
حتي برنگ و سبك تو وبلاگ داشته باشن،
يا كساني كه ميان و ميرن تا بگن بلدن و نشون بدن كار خفني هم نيست مثل تو نوشتن،
يا افسرده هايي كه با اين شرط مي نويسن كه از بدبختي هاشون بگن،
تا كلي ديگه از انواع جانور متزلزل، نامطمئن، چيپ، پوچ،
ديوانه، ساده، دروغگو، دزد ادبي و عجيب و غريب آشنا ميشي
و جامعه اي كه درونش زندگي مي كني رو بهتر و عميق تر حس مي كني!
و سطح خودش و مردمانش رو همچين محك مي زني...!
مقايسه مي كني و خودتو به اين فكر مي اندازي كه:
"مردم بايد... خيلي..."
اينطور نيست مستر جونز؟
1 comment:
یاد اون جوکه افتادم
که :
جواب درست نیست ولی از طرز فکرت خوشم میاد
شنیدیش که ؟
Post a Comment