چه كسي مي گويد من يك راك استار تمام عيار نيستم؟
تعداد مشخصي ساز نمي زنم كه مي زنم!
حرف هايم ليريكال نيست كه هست!
اوور دوز نكرده بودم كه ديشب روي فشار هاي رواني كردم...
گرفتگي در سمت چپ سينه
و خوردم به زمين،
يك تن لاغر
در يك شلوار جين
صورت و سينه اي خيس
و انقباض مدارم شكم
و بدنم تمام مي لرزد و روي زمين بين كاغذ ها و كتاب ها و...
كش و قوس مي خورم و به هر چيزي چنگ مي زنم...
قلبم كه ضربان هايش را گم كرده است
و من كه روي زمين مثل يك كرگدن زخمي ضجه مي زنم
اين آهنگ به شدت عصبي كننده شده
و آدم هايي كه تن مرا محكم نگه داشته اند...
نمي دانم چقدر مي گذرد و چه مي گذرد...
آب پاشيدن ها، حوله هاي خيس، لرز، تمام آن چيزي است كه مي دانم.
قلب من درد مي كند و هنوز هم درد دارد و درد خواهد داشت...
در گوش هايم مي شنوم كه به خودم مي گويم:
"هميشه به خودم گفته بودم كه من رفتار خودكشي گرايانه نداشته ام و نخواهم داشت،
نه! نه قبل از اينكه يادداشت آخرم را بنويسم"
به نظر مي رسد اين بار بدنم دارد به خودم و گفته ام خيانت مي كند!
تنها چيزي كه بعد از آن يادم مي آيد
دستان لرزان پدر پيري بود در كنار رعشهء تن و دست و فك من و چشمان خيسم
كه اسمم را صدا مي كرد و مي گفت، خودت بايد به خودت كمك كني، فكر حال من باش
من اين طوري نمي توانم به تو كمك كنم...
صدايش را مي شنوم
جوابش را نمي توانم بدهم
و مي دانم كه او نياز به كمك من دارد و روحش ناراحت است
اما آدمي كه خود نياز شديدي به كمك دارد
چطور مي تواند ياري رساننده باشد؟
***
بعد از ان ياد مي آيد
تابلوي اي سي يو
و دستان آدم هايي كه پيش ديده هاي تارم، راه را نشان مي دادند
تخت بود و گيره هاي سرد به سينه و پاهايم بود
صداي پرستار ها و دكتر ها و...
***
دوزي از آرام بخش، پرومتازين؟
و من يك پايم بي حس است و فكر كنم آرامم...
مي دانيد حقيقت پشت دارو هاي آرامبخش چيست؟
آن ها تو را آرام نمي كنند،
هيچ سودي هم ندارند،
دردش را تو تحمل مي كني
و آرامشش را اطرافيان تو
تو را آرام نمي كند
فقط ناي حركت و بلند شدن و هر نوع فعاليت و عكس العمل را از تو مي گيرد
و اطرافيان را در خيالي راحت باقي مي گذارد كه:
آه الان خوشبختانه حالش خوب است!
اما مغز همچنان درد را حس مي كند،
و اگر تو ديگر توان ضجه زدن و تند تند نفس زدن نداري
قطرات اشك هنوز از صورتت به پايين سرازير مي شوند.
تو را به خانه مي آورند و
اطرافيانت شب را در آرامش مي خوابند و تو
نيمه شب با صداي زار زدن ها و نفس نفس زدن هايت نيمه بيدار مي شوي
و احساس مي كني گردنت 360 درجه در جعبه اي سياه با خط و خطوط سفيد مي گردد
و سمتي كه بايد سرت را زمين بگذاري،
اينكه جاذبهء زمين از كدام سمت است را پيدا نمي كني.
***
وقتي در بعد از ظهر از خواب بيدار مي شوي
اما هنوز بدنت خواب است، و حركت ندارد
و مثل يك موش آزمايشگاهي خزيده اي توي تخت
بي حركت
درد هست ناراحتي هست
و از آن طرف اثر آرام بخش
كه اجازهء حركت را از تو مي گيرد،
چشمانت را باز مي كني و ديده ات
مثل دوربين وي جي اي تصاوير را تيكه تيكه برداشت مي كند
تو نمي تواني خودت را حركت دهي
كاملا شبيه فلويدي ديگر،
كامفتبلي نامب
پاهايت در شكمت جمع شده اند
و با نگاه به آن نقطهء سياه روي ديوار
خيره مي شوي به درون دايرهء روياهايت كه زوالشان را مي بيني
و اگر تو به كمك آرام بخش ديگر نمي تواني ضجه بزني،
اگر نفس هايت تند تند نيست
و شكمت منقبض نمي شود
و دستانت ديگر رعشه ندارد
و ديگر به دور و برت چنگ نمي زني
و دندان هايت ديگر به هم قفل نمي شود
و به هم نمي خورند،
و براي همه آرامي،
با تمام اين ها
هيچ نوع آرامبخشي نمي تواند
مانع از
جاري شدن
آن قطرهء اشك
از چشمان توي به سان يك كرگدن زخمي شود...
همه اش
تو هستي و خودت
و اين موضوع كه
چه چيز باعث مي شود
كه از آدم شاد پريروز
به آدم ديوانهء ديروز
و بيمار رواني امروز
تبديل شوي و در بعد از ظهري ابري و باراني
زانو به بغل خيره به پنجره باقي بماني
براي يك بار ديگر در زندگي،
تو تنهايي و تمام اين قرص هاي قرمز و آبي
تنها از تو بيماري بيمارتر مي سازند
و تمامشان براي شانه خالي كردن آدم ها از زير تقصيراتشان است
و پاك كردن صورت مسئله.
با اين وجود
اگر توان گفتنش باقي نمانده باشد
در عوض مي تواني در موردش بنويسي...
تعداد مشخصي ساز نمي زنم كه مي زنم!
حرف هايم ليريكال نيست كه هست!
اوور دوز نكرده بودم كه ديشب روي فشار هاي رواني كردم...
گرفتگي در سمت چپ سينه
و خوردم به زمين،
يك تن لاغر
در يك شلوار جين
صورت و سينه اي خيس
و انقباض مدارم شكم
و بدنم تمام مي لرزد و روي زمين بين كاغذ ها و كتاب ها و...
كش و قوس مي خورم و به هر چيزي چنگ مي زنم...
قلبم كه ضربان هايش را گم كرده است
و من كه روي زمين مثل يك كرگدن زخمي ضجه مي زنم
اين آهنگ به شدت عصبي كننده شده
و آدم هايي كه تن مرا محكم نگه داشته اند...
نمي دانم چقدر مي گذرد و چه مي گذرد...
آب پاشيدن ها، حوله هاي خيس، لرز، تمام آن چيزي است كه مي دانم.
قلب من درد مي كند و هنوز هم درد دارد و درد خواهد داشت...
در گوش هايم مي شنوم كه به خودم مي گويم:
"هميشه به خودم گفته بودم كه من رفتار خودكشي گرايانه نداشته ام و نخواهم داشت،
نه! نه قبل از اينكه يادداشت آخرم را بنويسم"
به نظر مي رسد اين بار بدنم دارد به خودم و گفته ام خيانت مي كند!
تنها چيزي كه بعد از آن يادم مي آيد
دستان لرزان پدر پيري بود در كنار رعشهء تن و دست و فك من و چشمان خيسم
كه اسمم را صدا مي كرد و مي گفت، خودت بايد به خودت كمك كني، فكر حال من باش
من اين طوري نمي توانم به تو كمك كنم...
صدايش را مي شنوم
جوابش را نمي توانم بدهم
و مي دانم كه او نياز به كمك من دارد و روحش ناراحت است
اما آدمي كه خود نياز شديدي به كمك دارد
چطور مي تواند ياري رساننده باشد؟
***
بعد از ان ياد مي آيد
تابلوي اي سي يو
و دستان آدم هايي كه پيش ديده هاي تارم، راه را نشان مي دادند
تخت بود و گيره هاي سرد به سينه و پاهايم بود
صداي پرستار ها و دكتر ها و...
***
دوزي از آرام بخش، پرومتازين؟
و من يك پايم بي حس است و فكر كنم آرامم...
مي دانيد حقيقت پشت دارو هاي آرامبخش چيست؟
آن ها تو را آرام نمي كنند،
هيچ سودي هم ندارند،
دردش را تو تحمل مي كني
و آرامشش را اطرافيان تو
تو را آرام نمي كند
فقط ناي حركت و بلند شدن و هر نوع فعاليت و عكس العمل را از تو مي گيرد
و اطرافيان را در خيالي راحت باقي مي گذارد كه:
آه الان خوشبختانه حالش خوب است!
اما مغز همچنان درد را حس مي كند،
و اگر تو ديگر توان ضجه زدن و تند تند نفس زدن نداري
قطرات اشك هنوز از صورتت به پايين سرازير مي شوند.
تو را به خانه مي آورند و
اطرافيانت شب را در آرامش مي خوابند و تو
نيمه شب با صداي زار زدن ها و نفس نفس زدن هايت نيمه بيدار مي شوي
و احساس مي كني گردنت 360 درجه در جعبه اي سياه با خط و خطوط سفيد مي گردد
و سمتي كه بايد سرت را زمين بگذاري،
اينكه جاذبهء زمين از كدام سمت است را پيدا نمي كني.
***
وقتي در بعد از ظهر از خواب بيدار مي شوي
اما هنوز بدنت خواب است، و حركت ندارد
و مثل يك موش آزمايشگاهي خزيده اي توي تخت
بي حركت
درد هست ناراحتي هست
و از آن طرف اثر آرام بخش
كه اجازهء حركت را از تو مي گيرد،
چشمانت را باز مي كني و ديده ات
مثل دوربين وي جي اي تصاوير را تيكه تيكه برداشت مي كند
تو نمي تواني خودت را حركت دهي
كاملا شبيه فلويدي ديگر،
كامفتبلي نامب
پاهايت در شكمت جمع شده اند
و با نگاه به آن نقطهء سياه روي ديوار
خيره مي شوي به درون دايرهء روياهايت كه زوالشان را مي بيني
و اگر تو به كمك آرام بخش ديگر نمي تواني ضجه بزني،
اگر نفس هايت تند تند نيست
و شكمت منقبض نمي شود
و دستانت ديگر رعشه ندارد
و ديگر به دور و برت چنگ نمي زني
و دندان هايت ديگر به هم قفل نمي شود
و به هم نمي خورند،
و براي همه آرامي،
با تمام اين ها
هيچ نوع آرامبخشي نمي تواند
مانع از
جاري شدن
آن قطرهء اشك
از چشمان توي به سان يك كرگدن زخمي شود...
همه اش
تو هستي و خودت
و اين موضوع كه
چه چيز باعث مي شود
كه از آدم شاد پريروز
به آدم ديوانهء ديروز
و بيمار رواني امروز
تبديل شوي و در بعد از ظهري ابري و باراني
زانو به بغل خيره به پنجره باقي بماني
براي يك بار ديگر در زندگي،
تو تنهايي و تمام اين قرص هاي قرمز و آبي
تنها از تو بيماري بيمارتر مي سازند
و تمامشان براي شانه خالي كردن آدم ها از زير تقصيراتشان است
و پاك كردن صورت مسئله.
با اين وجود
اگر توان گفتنش باقي نمانده باشد
در عوض مي تواني در موردش بنويسي...
1 comment:
كجايي رفيق ؟
Post a Comment