731
And The Girl you knew the night before
Those Nights, When you come back home from a wedding ceremony
All Drunk and Exhausted
you take off your coat
untie your tie a little
you unbutton the first 2 or 3 buttons of your shirt,
taking off your shoes
and your pants
you lie down in bed in that sloppy condition, thinking.
Now Imagine years later
on a night like this
there is a woman added to this whole thing
which you are watching each other,
with all those looks
and all the smiles,
Meanings,
fears
and Puzzles...
After a while,
lights are off and some other things afterward...
Up to this, everything is generally total and normal.
The difference starts on the morning, the day after!
To Me,
On That Morning,
I'm the one who gets up earlier
Sneaks out the bed
Stares at what he's just done.
I wont be staring in any mirrors
I'd not say a word
I'll just look
I'll Just
be Looking.
I know all these.
Cuz I Know all about myself
Its just me
and all the wedding ceremonies
are totally unspeakably inconvenient to me.i
شب هايي كه از مراسم ازدواج بر مي گردي
مست و خسته
كت ات رو در مياري
كراواتت رو شل مي كني
دو سه تا دكمهء بالاي پيرهنت رو باز مي كني
كفش هاتو مي كني،
شلوارت رو در مياري
و در اون وضعيت شلخته دراز مي كشي توي تخت، به فكر كردن.
حالا فرض كن سال ها بعد
در يك شب ديگر مثل اين
به تمام اين ها
يك زن در اون طرف اتاق اضافه شده باشد
كه در حال نگاه كردن به همديگر هستيد،
با تمام نگاه ها،
با تمام لبخند ها،
معنا ها،
ترس ها،
و معما ها...
بعد از مدتي
چراغ ها خاموش مي شوند و بعضي چيزهاي ديگر...
تا اينجا همه چيز خيلي نرمال و كلي اند.
تفاوت ميان آدم ها از صبح فردا آشكار مي شود!
براي من،
آن صبح فردا،
من اوني ام كه زودتر از خواب بلند مي شود
آرام از تخت خارج مي شود
خيره مي شود به آنچه كه همين الان انجام داده است.
در هيچ آينه اي نگاه نخواهم كرد
حرفي نخواهم زد
فقط نگاه مي كنم
فقط
نگاه مي كنم.
من تمام اين ها را مي دانم.
من خودم را مي دانم.
اين منم
و تمام مراسم هاي ازدواج
به طرز ناگفتني اي براي من ناراحت كننده است...