I just realized that it's been more than 12 years
that I have been having this blog.
It's the official personal inscribed history;
Of what I was
What I have been
and how I become what I am today!
Walking through life,
Witnessing what I witnessed,
Unloading the burden of thoughts in my head
Or the burden of expectations I lifted on my shoulders
Through writing short or long posts...
Along with the people that I met,
Decisions that I made,
Things that I did,
that I have been having this blog.
It's the official personal inscribed history;
Of what I was
What I have been
and how I become what I am today!
Walking through life,
Witnessing what I witnessed,
Unloading the burden of thoughts in my head
Or the burden of expectations I lifted on my shoulders
Through writing short or long posts...
Along with the people that I met,
Decisions that I made,
Things that I did,
Things that I didn't,
Everything that makes me be what I am today,
It's all been such an adventure!
And today I am in peace with myself, within my character,
Whether I am a peaceful person or not is another story!
I'm glad that I have kept a somehow poetic journal out of every single occasion
while when I look back at old fellow bloggers,
they mostly do not exist anymore,
Not just physically, but even their pages, their histories are now forgotten history!
Yeah... That's the issue with people;
They don't know it but they really don't value their own personality.
Or maybe it's because they do not find something valuable deep down within.
Feeling ashamed? Stupid? Childish?
Maybe...
That doesn't matter, The only thing that matters is that
When they don't truly value themselves,
How are they gonna value you?
or what remains as a reason for you to value them?
And now I'm glad that I valued every single occasion,
the good times, The tough times,
the nightmarish days,
the vividly gloomy nights.
I got no regrets
I got absolutely no regrets!
***
Writing them was something,
To be screaming and singing them out loud is,
Utterly, completely something else!
Bobby will have his revenge on the world!
P.S. Never wrote a post spontaneously, and without prior intention. and now I did!
Everything that makes me be what I am today,
It's all been such an adventure!
And today I am in peace with myself, within my character,
Whether I am a peaceful person or not is another story!
I'm glad that I have kept a somehow poetic journal out of every single occasion
while when I look back at old fellow bloggers,
they mostly do not exist anymore,
Not just physically, but even their pages, their histories are now forgotten history!
Yeah... That's the issue with people;
They don't know it but they really don't value their own personality.
Or maybe it's because they do not find something valuable deep down within.
Feeling ashamed? Stupid? Childish?
Maybe...
That doesn't matter, The only thing that matters is that
When they don't truly value themselves,
How are they gonna value you?
or what remains as a reason for you to value them?
And now I'm glad that I valued every single occasion,
the good times, The tough times,
the nightmarish days,
the vividly gloomy nights.
I got no regrets
I got absolutely no regrets!
***
Writing them was something,
To be screaming and singing them out loud is,
Utterly, completely something else!
Bobby will have his revenge on the world!
P.S. Never wrote a post spontaneously, and without prior intention. and now I did!
همین الان به این قضیه پی بردم که بیشتر از 12 ساله
که این وبلاگ رو دارم!
تاریخ مکتوب شخصی رسمی
از اون کسی که بودم
اون کسی که بوده ام
و چطور کسی شدم که امروز هستم!
قدم برداشتن در طول زندگی
شاهد چیزهایی که شاهدشون بودم
خالی کردن بار سنگین افکار از مغزم
یا وزن سنگین توقعات روی شانه هایم
بوسیلهء نوشتن پست های کوتاه یا بلند،
به همراه آدم هایی که ملاقات کردم
تصمیماتی که گرفتم
چیزهایی که انجام دادم
چیزهایی که انجام ندادم
و خلاصه تمام آن چیزهایی که از من چیزی ساخت که هستم،
همه و همه یه ماجراجویی حسابی بوده!
و امروز با خودم در صلح هستم، با کاراکتر خودم،
اینکه من یه شخصیت صلح طلب هستم یا نه، قضیه اش چیز دیگه ایه!
***
خوشجالم که یه ژورنال بعضا شاعرانه از هر قضیه جمع آوری کردم
اون هم وقتی که به گذشته و به "هم بلاگری" هام نگاه می کنم
می بینم که اون ها دیگر وجود ندارند
نه فیزیکی حتی صفحه هاشون، تاریخ زندگی شون، تاریخ فراموش شده است!
آره! مشکل آدم ها هم همینه؛
خودشون هم نمی دونن، ولی واقعا ارزش شخصیت شون رو نمی دونند.
یا شاید به این دلیل که بعضا چیز ارزشمندی در عمق شون پیدا نمی کنند.
شاید احساس شرم می کنند؟ احساس حماقت؟ احساس بچگانه بودن؟
شاید...
این مهم نیست، تنها چیزی که مهمه اینه که
وقتی اون ها ذاتا برای خودشون و کارهاشون ارزش قائل نیستند
چطور می خواند برای تو ارزش قائل باشند؟
یا اصلا چه دلیلی باقی می ماند برای تو که برای آن ها ارزش قائل شوی؟
من خوشحالم که برای هر قضیه ارزش قائل بودم،
زمان های خوب، زمان های سخت،
روزهای کابوس وار،
شب های به وضوح تیره
من هیچ پشیمانی ای ندارم،
من مطلقا هیچ پشیمانی ای ندارم!
***
نوشتن از آن ها یک چیز بود،
داد کشیدن و بلند بلند خواندن شان
کلا، تماما چیز دیگریه!
و بابی بالاخره انتقامش را از دنیا خواهد گرفت!
پی نوشت: هیچ وقت چیزی رو این طور خود به خودی و بدون انگیزهء قبلی ننوشته بودم که نوشتم!
که این وبلاگ رو دارم!
تاریخ مکتوب شخصی رسمی
از اون کسی که بودم
اون کسی که بوده ام
و چطور کسی شدم که امروز هستم!
قدم برداشتن در طول زندگی
شاهد چیزهایی که شاهدشون بودم
خالی کردن بار سنگین افکار از مغزم
یا وزن سنگین توقعات روی شانه هایم
بوسیلهء نوشتن پست های کوتاه یا بلند،
به همراه آدم هایی که ملاقات کردم
تصمیماتی که گرفتم
چیزهایی که انجام دادم
چیزهایی که انجام ندادم
و خلاصه تمام آن چیزهایی که از من چیزی ساخت که هستم،
همه و همه یه ماجراجویی حسابی بوده!
و امروز با خودم در صلح هستم، با کاراکتر خودم،
اینکه من یه شخصیت صلح طلب هستم یا نه، قضیه اش چیز دیگه ایه!
***
خوشجالم که یه ژورنال بعضا شاعرانه از هر قضیه جمع آوری کردم
اون هم وقتی که به گذشته و به "هم بلاگری" هام نگاه می کنم
می بینم که اون ها دیگر وجود ندارند
نه فیزیکی حتی صفحه هاشون، تاریخ زندگی شون، تاریخ فراموش شده است!
آره! مشکل آدم ها هم همینه؛
خودشون هم نمی دونن، ولی واقعا ارزش شخصیت شون رو نمی دونند.
یا شاید به این دلیل که بعضا چیز ارزشمندی در عمق شون پیدا نمی کنند.
شاید احساس شرم می کنند؟ احساس حماقت؟ احساس بچگانه بودن؟
شاید...
این مهم نیست، تنها چیزی که مهمه اینه که
وقتی اون ها ذاتا برای خودشون و کارهاشون ارزش قائل نیستند
چطور می خواند برای تو ارزش قائل باشند؟
یا اصلا چه دلیلی باقی می ماند برای تو که برای آن ها ارزش قائل شوی؟
من خوشحالم که برای هر قضیه ارزش قائل بودم،
زمان های خوب، زمان های سخت،
روزهای کابوس وار،
شب های به وضوح تیره
من هیچ پشیمانی ای ندارم،
من مطلقا هیچ پشیمانی ای ندارم!
***
نوشتن از آن ها یک چیز بود،
داد کشیدن و بلند بلند خواندن شان
کلا، تماما چیز دیگریه!
و بابی بالاخره انتقامش را از دنیا خواهد گرفت!
پی نوشت: هیچ وقت چیزی رو این طور خود به خودی و بدون انگیزهء قبلی ننوشته بودم که نوشتم!
No comments:
Post a Comment