Quick Navigation: Home - Facebook - Twitter - Last.fm

Saturday, October 23, 2010

1026 - New Recruit [Part I]

My brain is not functioning!
This great man, the charismatic character inside me
It's refusing to comply these days.

It doesn't respond
Doesn't do what I long to
Doesn't help me out in writing what I want to.
It doesn't even bow to alcohol
or even If I drown it in it,
it acts suicidal
terminates itself
and makes it useless!
It's kept me from thinking about new things
like it wants me to
edit and straighten all these megabytes of untold and unpublished stories of these past few years
before writing any new material!

***

It's been the story of my past days
Something that made me take a look at my previous notes and generally my past
which some age up to 4 years.
Remind me of myself again,
like that man inside me wanted to do so regularly!

Reminding those memories who were born out of severe observations
from my past relationships with weird people in different situations
containing personal experiments, so touching and of an evolutionary kind.

Notes which one could say they'd been carved with fingernails
or written with one's blood
consisting of some unusual, weird and dangerously bold and blunt feelings
with nothing to lose
yet true and explicit!
Stories of a cold, cruel man, who'd lost his belief
but determined
in such a low, dark and hopelessly gloomy atmosphere
who is holding on to a little beam of hope
but still dangling from the edge
hanging in there,
until he can take himself up at the right time and chance.

***

I passed by one of the faces of those years
shoulder to shoulder
I didn't look into his eyes
He was not paying attention and didn't realize.
I could have turned back, call him and greet him,
but it didn't matter even a bit!

because That glance
flashed back to some thing
some place
some time...

It was like a spark
like a pulse
which paralyzes brain in a snap
blackening the eye sight
and closing the eyelids firmly.
Gives you shock, shaking you
Like a jolt of electricity going through your body.

***

It was a wake up call!
As if I needed that!

All the acts of repulse, reject, building a wall in between, ignoring, leaving
and finally all those repels, driving 'em away, withdrawal, leaving behind and quitting
the kind of people and all the elements
who were the source of my disturbance, taking me down to my knees,
And getting them off my chest and my life, in that stormy period of life
and consequently the calm after,
had made me feel that:
Life is good!
All those good new people or better saying "different" ones
and my new obsession-free lifestyle
had calmed me down,
not even calm;
TAMED me
So dangerously
that had stopped me from thinking about the next step which was more of an importance!
like I had lost it completely
or have entirely forgotten about it
not only that but even my own self
and the person I was
and the reasons that made me put this could-ever-be tranquil kind of life
into a total turmoil!

But this man...
This second inner person
who's in charge for most of my actions
Disciplined me
and his magnetic personality
takes over my second character, the emotional one
made me think once again that...

مغز من به وظیفه اش عمل نمی کند!
این مرد بزرگ، این کاراکتر کاریزماتیک و پر جذبهء درون من
این روزها بنای ناسازگاری گذاشته است.

جواب نمی دهد!
کاری که می خواهم را انجام نمی دهد
کمک به نوشتن چیزی که می خواهم بنویسم، نمی کند.
حتی دیگر در برابر الکل سر خم نمی کند
یا اگر در آن غرقش کنم انتحاری عمل می کند
و خودش را از کار می اندازد
و به من فرصت سو استفاده نمی دهد!
از فکر کردن به چیزهای جدید مرا باز داشته است
انگار که از من می خواهد
قبل از هر نوشتهء جدیدی
چندین و چند مگا بایت از ناگفته ها و نوشته های پابلیش نشدهء این چند سال را
مرتب و منتشر کنم!

***

این داستان چند روز اخیر من بوده است
اتفاقی که مجبورم کرد نگاهی به نوشته های قبل و بطور کلی "گذشته ام" بیاندازم
که بعضا قدمتشان تا 4 سال هم می رود.
مرا دوباره یاد خودم بیاندازد
انگار که آن مرد درونم هر از گاهی بخواهد از من که این کار را انجام دهم!

به یاد آوردن خاطراتی که حاصل مشاهداتی سخت
از ارتباط با آدم هایی کاملا غریبه در برحه های زمانی مختلف
که حاوی تجربیاتی شخصی، تکان دهنده و متحول کننده بودند.

نوشته هایی که گویی بعضا با ناخن خراشیده شده
یا حتی با خون نوشته شده بودند
حاوی نوعی احساس غیرعادی، عجیب و به طرز خطرناکی بی باک و بی پروا
بدون چیزی برای از دست دادن
اما صریح و واقعی!
داستان هایی از یک مرد سرد و بی رحم که اعتقادش را از دست داده
اما مصمم
در فضایی شدیدا پست، تاریک و ناامید کننده
که به کورسویی امید چنگ انداخته و لبهء پرتگاه آویزان مانده است
و سعی می کند طاقت بیاورد
تا در فرصتی مناسب خود را بالا بکشد.

***

امشب از کنار یکی از آن چهره های آن سال ها گذشتم
شانه به شانه
در چشمانش نگاه نکردم
خوشبختانه او هم حواسش نبود و نفهمید.
برای یک لحظه، می توانستم برگردم و احوال پرسی کنم
اما حتی ذره ای اهمیت نداشت!

چون همین یک نگاه اجمالی
همین چشم به هم زدن
فلش بک خورد یه جایی،
به یک چیزهایی
در یک زمانی...

مثل یک جرقه
مثل یک پالس
که در لحظه ای مغز را از کار می اندازد
دیده را سیاه
پلک ها را محکم به هم می بندد.
انگار که برق از بدن رد شده باشد
فرد را دچار شوک می کند.

***

مثل یک بیدار باش بود!
انگار که به آن نیاز داشتم!

پس زدن، فاصله گرفتن، دیوار کشیدن، جدا شدن، برسمیت نشناختن، دست برداشتن
و بالاخره از خود راندن، فراری دادن، ترک کردن و دست کشیدن از تمام آن آدم ها،
و تمام آن المان هایی که آن روزها مرا تا سر حد به زانو درآمدن آزار می دادند
و کندن تمام آن ها از خودم و زندگیم در آن برحهء طوفانی
و تبعا آرامش بعد از آن،
در تمام این مدت به من القا کرده بود:
اوضاع خوب است!
تمام این آدم های "خوب" یا به توصیفی بهتر "متفاوت" این مدت
و بی دغدغگی زندگی اخیر و جدیدم
آرامم کرده بود
آرام که نه...
رامم کرده بود!
در حد خطرناکی که
مرا از برداشتن قدم مهم تر بعدی برحذر داشته بود!
انگار که گم کرده و
کاملا فراموشش کرده باشم
هم آن و هم خودم را که چه کسی بودم
و به چه دلیل زندگی ای که همیشه می توانسته آرام باشد را
به یک اغتشاش تام تبدیل کرده بودم!

اما این مرد...
این مرد دوم من
که کنترل اکثر رفتارهایم را در اختیار دارد
و تربیت مرا به عهده داشته است
و شخصیت پر جذبه اش
بر آن آدم دیگر احساساتی درونم چربش اساسی دارد
یک بار دیگر
مرا به فکر وا داشت که...د

1 comment:

Maral Charkhtab Tabrizi said...

che marde daroone por jazabeh ee...
pesaram mano yade zane daroone khodam endakhti ke har az chandgaahi shakhsiate saite o sheytan sefate khodesho be rokham mikeshe, o majbooram mikone ke beram harchi ax o neveshte o khatere az gozashte haye na chandaan door har jayee ke vojood dareh paareh paareh konam, besoozoonam ya delete konam. hata behem in ejazaro nemide ke bekhoonameshun dobare ya negaheshun konam. magar khaatere mobarakesh aazordeh nashe az hajv goee haye bi haddo hasre man dar har borhe az zaman. bazi vaghta fek mikonam zane daroone man darvaghe zan nist. ye marde. ye marde kachal e chaagh e shoombool borideh.

Quick Navigation: Home - Facebook - Twitter - Last.fm